پاندایی که به خاطر لک روی دستش با کسی دوست نمیشد
مرجان قندی
پاندا کوچولو خیلی پارک و بازی با وسایل بازی را دوست دارد. برای همین پدرش سعی میکند بعد از ظهرها او را به پارک ببرد. پاندا کوچولو هیچ وقت از کنار پدرش تکان نمیخورد و با بچه پانداهای دیگر بازی نمیکند و از پدرش میخواهد که با او همراه بشود و وقتی سوار تاب میشود هلاش بدهد یا با او الاکلنگ بازی کند. پاندا کوچولو روی دستش یک لکه دایرهای سفید رنگ دارد و خیال میکند بچهها با دیدن این لکه به او میخندند. بهخاطر همین دوست ندارد با بچهها بازی کند. پاندا کوچولو یک روز به پدرش گفت که دیگه بازی کردن تو پارک را دوست ندارد. پدرش تعجب کرد و ازش پرسید: «چرا عزیزم؟ تو که پارک را خیلی دوست داشتی.» پاندا کوچولو گفت:«بخاطر لکه روی دستم، چون میدانم بچه پانداها به این لکه دستم میخندند و من دوست ندارم.» پاندای پدر به او گفت: «ولی تو که تا حالا با بچهها بازی نکردی که ببینی بهت میخندند یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت:«فردا باهم میرویم با بچهها بازی میکنیم تا ببینی که آنها تو را دوست دارند و از اینکه با تو بازی کنند خوشحال هم میشوند.» فردای آن روز پاندا کوچولو و پدرش دوتایی به پارک رفتند و پاندای پدر رفت پیش بچهها و با صدای بلند سلام کرد و گفت:«بچهها پسر من میخواهد با شما دوست شود و با شما بازی کند.» یکی از پانداها جلو آمد و گفت: «سلام، به من میگویند پاندای کنگ فو کار، ما هر روز تو را میدیدیم که با پدرت به پارک میآمدی اما برایمان سؤال بود که چرا پیش ما نمیآمدی تا باهم بازی کنیم! دیروز که نیامدی نگرانت شدیم، حالا بیا بریم با بقیه بچهها آشنا شویم».
پاندا کوچولو با لبخند به پدرش نگاه کرد و بعد همراه پاندای کونگ فو کار پیش بقیه بچهها رفت. بعد از دو ساعت که پدرش رفت دنبالش، پاندا کوچولو با خوشحالی پرید بغلش و گفت که امروز خیلی به او خوش گذشته و بچهها اصلاً به خاطر لکه روی دستش نه مسخرهاش کردند و نه به او خندیدند. او خوشحال بود که دوستان خوب و جدیدی پیدا کرده است.
بچهها درباره مهاجرت چه میگویند؟
من دوست ندارم از ایران بروم اما...
خیلی سال پیش وقتی یک بچه دبستانی بودم، یک روز معلممان، فرگُل، یکی از بچههای کلاس را صدا زد که بیاید پای تخته. فرگل دختر آرام و درسخوانی بود و همه بچهها دوستش داشتند. فرگل ساکت جلوی تخته سیاه ایستاده بود. معلم جلو رفت و دستی به سر او کشید و بعد رو به ما گفت:«بچهها، فرگل دارد بههمراه خانوادهاش به کشوری دیگر مهاجرت میکند. این آخرین روزی است که او در میان ماست.» ما با تعجب به فرگل نگاه کردیم. توی سرمان دنبال معنی مهاجرت بودیم که بعداً معلم برایمان توضیح داد که به معنای رفتن از یک مکان به مکان دیگر است. ما فهمیدیم فرگل از ما خیلی دور میشود و دیگر نمیتوانیم مثل قبل با هم درس بخوانیم و بازی کنیم. آن روز خیلی گریه کردیم. فرگل رفت و ما دیگر او را ندیدیم.
نمیدانم شما هم اطرافتان دوست یا فامیلی داشتهاید که مهاجرت کرده یا نه، اصلاً آیا خودتان از مهاجرت خوشتان میآید و دلتان میخواهد از شهر یا کشورتان مهاجرت کنید؟ این سؤالها را از تعدادی از بچهها پرسیدیم که میتوانید در ادامه نظرهایشان را بخوانید.
بامداد دیانتی 6 ساله است، او میگوید:«من میدانم مهاجرت کردن یعنی چی، مهاجرت یعنی از یک جا بروی یک جای دیگر. من دوست دارم یک روز مهاجرت کنم چون دوست دارم چیزهای بیشتری در دنیا ببینم.»
پارسا شادمان 9 سال و نیمه هم میگوید:«من دوست دارم تا دانشگاه نرفتم بروم انگلستان، آنجا من زودتر به آرزوهایم میرسم و راحتتر میتوانم به باشگاه فوتبال منچستر یونایتد بروم.»
آرزو ویســـــــی دختر 12 سالهای است که میگوید چند سالی است مادر و پدرش در تلاش هستند تا همگی باهم به استرالیا بروند اما نمیشود که نمیشود چون هر بار مشکلی برایشان پیش میآید که رفتن شان را کنسل کرده است. آرزو میگوید:«من خیلی هم دوست ندارم از ایران برویم اما دوست دارم در جاهای مختلف زندگی کنم. مثلاً دوست دارم برای چند سال برویم کردستان پیش خانواده پدرم.»
نینا نیکنام کلاس اول است. او میگوید: «من تا حالا به مهاجرت کردن فکر نکردم اما شاید بزرگتر که شدم تصمیمهایی بگیرم. من دوست دارم اگر یک روزی خواستم مهاجرت کنم به یک کشور با آب و هوای سرد بروم چون عاشق برف و اسکیام.»
امیرعلی پیرزاده 10 ساله میگوید:«من از مهاجرت خوشم نمیآید چون از دوستهایم دور میشوم. دلم نمیخواهد مدرسهام را عوض کنم و به زبان دیگری حرف بزنم چون خیلی سخت است و آدم فارسی یادش میرود و بعد مجبور است یک جور بدی فارسی حرف بزند.»
کیانا 12 ساله، هم مهاجرت را دوست دارد و هم نه. او میگوید:«اگر آدم به یک جای نزدیک برود، اشکالی ندارد چون میتواند وقتی دلش تنگ شد زود سوار هواپیما شود و به ایران برگردد. اما جای دور را دوست ندارم چون دیگر نمیشود زود به زود آمد مثل خالهام که به کانادا رفته و چند سال یک بار میآید. کانادا دورترین جاست. آنجا هم خیلی سرد است و به نظرم هوای کشور خودمان بهتر است.»
سپنتا 9 ساله هم دلش نمیخواهد از ایران برود اما میگوید مادرش گفته باید بروند انگلیس. سپنتا یک عکس از انگلیس دیده که مال یک پارک است و یک چرخ و فلک خیلی بزرگ دارد. او از آنجا خیلی خوشش آمده اما به نظرش اگر یک چرخ و فلک بزرگ در تهران درست کنند، از انگلیس قشنگتر است.
حالا که نظر تعدادی از بچهها را درباره مهاجرت خواندید، بهتر است خودتان هم فکر کنید و ببینید در این باره چه فکر میکنید. میتوانید نظراتتان را برای ما بفرستید و بگویید دوست دارید مهاجرت کنید یا نه؟ بگویید چرا ایران را دوست دارید و از چه چیز آن بیشتر خوشتان میآید.
می خواهی در آینده چه کاره شوی؟
سحر طوسی
عکاس و دوچرخه سوار
«میخواهی در آینده چه کاره شوی؟» این سؤالی تکراری وکلیشهای است که شاید خیلی از ما در اولین برخورد با یک دانشآموز یا کودک میپرسیم.
جوابها معمولاً از چند کلمه فراتر نمیرود: معلم، دکتر، پلیس و شاید خلبان.
ولی یک روز در یکی از سفرهایم به مناطق دورافتاده، جواب متفاوتی شنیدم که اول شوکه شدم و بعد ناراحت و بعدتر من را به فکر وادار کرد.
ماجرا از این قرار بود که با یکی از خیرین مدرسهساز، با یک وانت قدیمی برای سرکشی مدارس کپری به روستاهای دورافتاده میرفتیم. در مسیر جمعیت ۱۵ نفره پسربچههای یک روستا را دیدیم که پیاده به سمت مدرسه روستای بعدی میرفتند چون در روستای خودشان مدرسه متوسطه نداشتند.
ماشین را نگه داشتیم و همگی پشت وانت سوار شدند و من هم از سر کنجکاوی و علاقه ارتباط با بچهها به آنها پیوستم و پشت وانت نشستم.
شروع کردیم به آشنا شدن با همدیگر و گرم حرف زدن شدیم که یکی از بچهها از من پرسید:«شغلت چیه؟»
گفتم:«عکاس و دوچرخهسوار و یه وقتایی، معلم.»
بچهها که همه دانشآموز دوره متوسطه اول بودند، شروع کردند به شوخی و خنده و همزمان شغلهای مورد علاقه شان را میگفتند.
در این بین یکی از بچهها خیلی غیر منتظره گفت: «من میخوام یک قاچاقچی بزرگ بشم!»
تعجب کردم و پرسیدم:«چرا؟»
گفت: «درس بخونم که چی بشه؟ مدرسه به درد نمیخوره. با مدرسه رفتن نمیشه پولدار شد. نمیشه رفت تهران زندگی کرد. نمیشه تلویزیون خرید. نمیشه ماشین خرید. نمیشه ازدواج کرد.»
همان موقع به روستا رسیدیم و روبهروی مدرسه ایستادیم. بچهها پیاده شدند و دست تکان دادند و رفتند.
من ماندم و سؤالی بزرگ که چرا دغدغه و آرزوی یک کودک به چنین چیزی تبدیل شده؟!
بچهای از عمو نوروز میخواهد که ننه سرما را بیدار کند و در این بین حاجی فیروز به کمک بچهها این کار را انجام میدهد و در پی آن اتفاقاتی رخ میدهد. این داستان نمایش «ننه سرما در نوروز» است که از اسفندماه امسال در مرکز تولید تئاتر عروسکی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روی صحنه میرود. در نمایش «ننه سرما در نوروز» موضوعات نوروز به شکل سادهای برای بچهها تعریف میشود تا آنها با آیینهای نوروز آشنا شوند. جواد انصافی، کارگردان این تئاتر که خودش نقش حاجی فیروز را بازی میکند، میگوید:«اگر بچهها این سوژههای اصیل ایرانی را بشناسند، علاقهمند به شناختن تاریخمان میشوند.» در این نمایش ۱۰ بازیگر به همراه ۳ نوازنده حضور دارند.
امید، همکلاسی پویان عادت زشتی دارد که دوستانش را با اسمهای نامناسب صدا میزند و برای هر کدامشان شعرهایی مسخره میسازد که زنگهای تفریح همه بچههای کلاس با هم بخوانند و بخندند. پویان از اینکه امید برایش شعر ساخته و او را «موشان» صدا میزند و مسخره میکند خیلی ناراحت است اما کاری از دستش برنمیآید جز اینکه هر وقت عصبانی میشود پایش را بکوبد زمین و داد بکشد یا بزند زیر گریه. امید باز هم برای او میخواند:«موشان موشان موشان کلهاش خورده به کوشان»
بچههای دیگر هم یا عصبانی میشوند یا به تلافی کار امید بقیه را مسخره میکنند به جز سهیل که وقتی امید برایش شعر میسازد و بچهها مسخرهاش میکنند، فکر تازهای به سرش میزند، از همان فکرهای بکری که بقیه بچهها افسوس میخورند چرا تا الان به فکر خودشان نرسیده.
این خلاصهای است از کتاب «ماسک کاغذی» که جلد چهارم از مجموع داستانهای پویان است که به موضوع مقابله با مسخره شدن میپردازد. مجموعه داستانهای پویان برای گروه سنی ب تألیف شده و به قصههای پویان، پسری هشت ساله میپردازد.
نویسنده کتاب «بدری مشهدی» است و «محبوبه یزدانی» تصویرگریاش را انجام داده و انتشارات فنی ایران هم آن را به چاپ رسانده است.
مریم دختری شش ساله است که خانوادهاش را در جنگ از دست داده و در پرورشگاه زندگی میکند. روبهروی پرورشگاه خانوادهای زندگی میکنند که به تازگی دختر کوچک شان را از دست دادهاند و مادر خانواده به خاطر همین مسأله خیلی ناراحت است. مریم در نمایشی بازی کرده که بازیگر نقش فرشته مهربان در آن، خیلی شبیه خانم همسایه است. به خاطر همین هم مریم علاقه زیادی به زن همسایه دارد که اتفاقاً اسم او هم فرشته است. مریم آرزو دارد فرشته مادرش باشد، اما اتفاقاتی در این میان میافتد.
فیلم «مریم و میتیل» که خلاصه داستان آن را خواندید، یک فیلم قدیمی است که 27 سال پیش ساخته شده و از جمله فیلمهای کودک و نوجوان است.
این فیلم که کارگردانی آن را فتحعلی اویسی انجام داده، درباره موضوع فرزندخواندگی است و شما میتوانید آن را تماشا کنید و لذت ببرید.
دختر کوچولویی که نقش مریم را در فیلم بازی کرده، بازی خوبی دارد و البته حالا دیگر یک دختر کوچک نیست.